You are currently browsing the monthly archive for آگوست 2009.
بعضی وقتها آنها را در شهرهای آمریکایی ِ قبل از جنگ تصور میکنم. پدربزرگ را در شلوار شش جیب و زیر پیراهنی شق و رق. کلاه لبه داری را به پشت سرش تکیه داده است و سیگاری را به دخترک حراف باهوشی تعارف میکند که رژلب قرمز پررنگی زده ، موهایش را بلوند کرده و پاهای زیبایی دارد، انقدر که مثلن میتواند مدل جوراب در یک فروشگاه محلی باشد.
پدربزرگ برایش از شهرهای بزرگ میگوید. از اتوبانهای بی سر و ته. از فرار حتمیاش از شهر خالی و خاکیشان. جایی که بزرگترین هدف آدمها مدیریت ِیک بانک است و تفریحشان خوردن بستنی-گلاسه و جشنهای بعدازظهر یکشنبهها. جایی که ترس و کمبود تخیل رویاهایت را در نطفه خفه میکند. که میدانی ، از همان روزی که متولد شدی، کجا قرار است به خاک سپرده شوی و حتی چه کسی در گورستان روی تو خاک خواهد ریخت. پدربزرگ تایید میکند که یک چنین پایانی نخواهد داشت. او در سرش رویاها و نقشههای فراوانی دارد. او حتمن مادربزرگ را هم با دغدغه های فکریاش تحت تاثیر قرار میدهد. دغدغه های مشابهی که سالها پیش اجداد او را از آن سر آتلانتیک و از قارهای دیگر به اینجا آورده است.
آنها دقیقن قبل از بمباران پرلهاربر فرار میکنند و پدربزرگ به ارتش ملحق میشود. از اینجا به بعد داستان در ذهنم به سرعت جلو میرود. مثل فیلمهای قدیمی که صفحه های تقویم دیواری به وسیله دستی نامرئی یکی پس از دیگری کنده میشوند…
-رویاهایی از پدرم . باراک اوباما . ترجمه تقریبن آزاد از خودم.
مافیا یک بازی نیست. مافیا بخشی از زندگیست. مافیا انقدر واقعیست، انقدر خود زندگیست که بعد از بازی ترسیده بودم. از خودم ، از بقیه و از واقعیت. آدمها بعد از اولین بار بازی ، دیگر هیچگاه آدمهای سابق نخواهند بود.
بازی به این صورت است که در جمع دو نفر قاتل وجود دارند که مخفیند و یکی از اعضای شهر را میکشند( اینکه چه کسی کشته شده را راوی ِ بازی به اطلاع بقیه می رساند). یک پلیسی هم وجود دارد که در خوشبینانه ترین حالت از وجود یکی از قاتل ها خبر دارد و اجازه اینکه مستقیم بگوید پلیس است را هم ندارد. بازی شروع میشود و بقیه باید قاتلها را پیدا کنند. در هر دور یکنفر را به دادگاه میبرند و با رای اکثریت از دور بازی خارج میشود. قاتل یا قاتلین باقیمانده باز یکی دیگر را میکشند و بازی ادامه دارد.
قاتلها بقیه را متهم میکنند و بقیه همدیگر را. بعضی ها چشمانشان میدرخشد, بیخودی میخندند یا بی جهت حرف میزنند. بعضی ها کینه های شخصیشان را روی بازی پیاده میکنند و لو میروند. آدمها همدیگر را روانشاسی میکنند و به هم تهمت میزنند. غلط یا درست.
بازی ِمافیا دقیقن زندگی است. رازها و دروغهای زندگی است. مافیا دادگاه اعترافات است. دروغ میگویی در صورتی که میدانی حقیقت چیست و حقیقت را بقیه میدانند و میبینندت که دروغ میگویی. مافیا ماییم, گودرمان است، وبلاگمان است و حرفهایمان. ماییم که گاهی بلدیم خودمان را مخفی کنیم، گاهی نه. و من وحشت میکنم از حجم دروغهایی که یک آدم بلد است و بلد نیست . و من حتی وحشت میکنم که نمیتوانم آنی نباشم که هستم و آنی باشم که نیستم. اینکه نمیتوانم بقیه را گمراه کنم، از ناتوانی عجیبم در قاتل بودن و توانایی عجیبم در یافتن قاتلها. هر دور ِ بازی. و در این بازی برنده ای اگر قاتل بهتری باشی .
پس از آن کلبهی جنگلی آخر هفته که سه روز تمام ما بودیم و مافیا و جنگل؛ متعجبم از تمام اتفاقاتی که دور و برم می افتد و انقدر انقدر به این بازی شبیه است.
رفتنتان آنقدر تلخ بود که هیچ وقت نتوانستم چیزی بنویسم. حتی در صفحه یابودتان در فیس بوک. رفتنتان دردناک بود. و دردش هیچگاه خوب نمیشود وقتی به پدر و مادرتان فکر میکنم که به چه امیدی زندهاند وقتی شما دوتا دیگر نیستید . هیچوقت.
دردش هیچگاه خوب نمیشود وقتی فکر میکنم آن چند دقیقه قبل از سقوط چه کار میکردید و دعا میکنم زجر نکشیده باشید. دردش هیچ گاه خوب نمیشود وقتی یاد آخرین باری می افتم که یکیتان را در خیابان دیدم و با خودم فکر کردم چه خوشگل شدهای و تو رفتی بی آنکه مرا ببینی, یا حتی بشناسی و این تصویرِ آخرین بار در ذهنم مانده. و هر روز جلوی چشمم است.
رفتنان خیلی دردناک بود با اینکه تعداد دفعاتی که هم را دیدیم کم بود. دردناک است چون همسن بودیم, چون پدرتان هست, هنوز , سایهی دردش روی زندگیمان. گیرم گاهی کمرنگتر گاهی پررنگتر.
و این لعنتی ها هنوز از آن هواپیمای لعنتیتر مینویسند . و من یاد آخرین باری که تو را دیدم می افتم و دردش میپیچد در وجودم.
به خانهام بازگشتهام. این یک ماه این جمله را سه بار گفتهام. هر بار در یک کشور. شدهام آدمی با سه خانه. سه احساس دلبستگی متفاوت. مثل آدمی که سه بار عاشق شده باشد و هیچ وقت نتواند بفهمد به کدام بیشتر دلبسته بوده است.
شدهام آدمی که هر بار که چمدانهایش را کنار پایش زمین میگذارد، به ساختمان شماره ٢۵ نخجوان نگاه میکند یا شماره ۴٨ برویگاسه یا ١۵٣ ولسوین، از ته دل می گوید:» آخیش، خونَمون».