You are currently browsing the monthly archive for ژانویه 2009.

خیلی چیزها داشتم که بگویم. انگار خالی شده ام از پریروز. انگار همه-ی حرفهایم را در همان اتاقکِ دانشگاه گذاشتم و آمدم بیرون. میخواستم بیایم بنویسم که چه دفاع سختی بود وقتی قرار است از خودت دفاع کنی , از بودنت, تصمیماتت, زبانت. حتی از دختر بودنت. حالا در حباب خلاءی پرواز میکنم که دیگر خیلی چیزها برایم جدی نیست. مخصوصن حرفهایم. میخواستم بنویسم که وقتی می ایستی و میبرندت زیر سوال, باید از «خودت» دفاع کنی و بس. خوب اسمی برایش گذاشته اند. 

میخواستم بنویسم که اینها را که میگویم غلو نمیکنم, سیستم دفاع اینجا متفاوت است. دفاع از تز فقط قسمت بسیار کوچکی از قضیه است, ولی حرفهایم در همان حباب خلاء گیر کرده است. چه اهمیت دارد. مهم این است که هنوز هم باور نکرده ام که همه چیز تمام شده. که ده روز بیشتر لقب «دختر وین» را که «او» برای اولین بار رویم گذاشته بود, با خودم حمل نمیکنم. میگذارمش در همین شهر و همین خانه  و میروم جایی که از پشت پنجره هایم روباه رد شود. بعد در خانه دونفره‌ی چوبی‌مان راه بروم  و هر از گاهی دلم هم تنگ شود. به همین سادگی.