You are currently browsing the monthly archive for فوریه 2009.

 نروژ هم شبیه قصه هاست. اینکه من همه جا را قصه می بینم لابد ریشه دارد در روزهایی که تنها دریچه موجود به دنیای بیرون‌مان چهارتا کارتون ژاپنی بود. انقدر دنیای خارج را با همان‌ها برایمان معنی کردند که از روزی که آمده‌ام در زمستان اینجا ، انگار پایم را گذاشته ام وسط همان قصه ها ، با همان زمستانهایی که شرایط زندگی را عوض میکرد. همان هایی که واقعن سفید بودند و ادامه دار. انقدر ادامه داشتند تا راوی داستان » با شروع فصل بهار» را برایمان تعریف کند و رنگ بپاشد به سفیدیِ صفحه روبرویمان. حالا هم در یکی از همان قصه ها ایستاده ام. این حجم برف برایم غریبه نیست. قبلن  دیده بودمشان، گیرم که در یک صفحه کوچک.

زمستان اینجا مطلقن سفید است و سفیدیِ مطلقش هر لحظه یاداوری میکند که فعلن از صدای راوی خبری نیست. خودت هستی و برف.