مافیا یک بازی نیست. مافیا بخشی از زندگی‌ست. مافیا انقدر واقعی‌ست، انقدر خود زندگی‌ست که بعد از بازی ترسیده بودم. از خودم ، از بقیه و از واقعیت. آدمها بعد از اولین بار بازی ، دیگر هیچگاه آدمهای سابق نخواهند بود.

بازی به این صورت است که در جمع دو نفر قاتل وجود دارند که مخفیند و یکی از اعضای شهر را می‌کشند( اینکه چه کسی کشته شده را راوی ِ بازی به اطلاع بقیه می رساند). یک پلیسی هم وجود دارد که در خوش‌بینانه ترین حالت از وجود یکی از قاتل ها خبر دارد و اجازه اینکه مستقیم بگوید پلیس است را هم ندارد. بازی شروع می‌شود و بقیه باید قاتلها را پیدا کنند. در هر دور یکنفر را به دادگاه میبرند و با رای اکثریت از دور بازی خارج میشود. قاتل یا قاتلین باقیمانده باز یکی دیگر را می‌کشند و بازی ادامه دارد.

قاتلها بقیه را متهم می‌کنند و بقیه همدیگر را. بعضی ها چشمانشان میدرخشد, بیخودی میخندند یا بی جهت حرف میزنند. بعضی ها کینه های شخصی‌شان را روی بازی پیاده میکنند و لو میروند. آدمها همدیگر را روانشاسی میکنند و به هم تهمت میزنند. غلط یا درست.

بازی ِمافیا دقیقن زندگی است. رازها و دروغهای زندگی است. مافیا دادگاه اعترافات است. دروغ میگویی در صورتی که میدانی حقیقت چیست و حقیقت را بقیه میدانند و می‌بینندت که دروغ میگویی. مافیا ماییم, گودرمان است، وبلاگمان است و حرفهایمان. ماییم که گاهی بلدیم خودمان را مخفی کنیم، گاهی نه. و من وحشت می‌کنم از حجم دروغهایی که یک آدم بلد است و بلد نیست . و من حتی وحشت میکنم که نمی‌توانم آنی نباشم که هستم و آنی باشم که نیستم. اینکه نمی‌توانم بقیه را گمراه کنم، از ناتوانی عجیبم در قاتل بودن و توانایی عجیبم در یافتن قاتلها. هر دور ِ بازی. و در این بازی برنده ای اگر قاتل بهتری باشی .

پس از آن کلبه‌ی جنگلی آخر هفته که سه روز تمام ما بودیم و مافیا و جنگل؛ متعجبم از تمام اتفاقاتی که دور و برم می افتد و انقدر انقدر به این بازی شبیه است.