You are currently browsing the monthly archive for جون 2010.

سرم را تکیه داده بودم عقب به صندلی هواپیما و هدفون به گوش برای خودم آهنگ‌ گوش می‌کردم و فکر می‌کردم به زندگی، به زندگی‌ها ، به همه. آرام با گوشه‌ی دستمال اشکهای ریز ریز ِ گوشه‌ی چشمم را پاک می‌کردم و فکر می‌کردم که مسافران ِ کناریم چه فکر می‌کنند با خودشان از آهنگ گوش کردن و  اشک ریختن من. رسیده بود به :» به راستي صلت کدام قصيده اي اي غزل «… خانم مسن صندلی ِ کناری دستمال جلویش را برداشت و روی جفت چشمهایش فشار داد. بعد از خیسی ِ دستمالش دیدم که خیلی بی صدا و بی حرکت اشک می‌ریزد. بعد خب فکرم رفت پی ِ بی‌صدا اشک ریختن، بدون آهنگ تو هواپیما اشک ریختن. پی ِ هر کسی به نوعی.

این چند روزی که برگشته بودم وین هر جور بلد بودم خودم را اذیت کردم.  شده بودم مثل وقتهایی که فکر می‌کنم دیر است. فکر می‌کنم وقتم دارد تمام می‌شود. مثل همان وقتهایی که پیش مامان نشسته‌ام روی کاناپه‌ی سفید خانه و حرف می‌زنیم و حتی کاری هم نداریم بکنیم ولی من هولم که از تمام لحظاتم استفاده کنم که فردا دارم می‌روم، بعد می‌بینم بلد نیستم بیشتر از این از لحظه استفاده کنم. یعنی بیشتر از اینی که بنشینیم روی کاناپه سفیده و چایی جلویمان یخ کند و حرف بزنیم، را بلد نیستم. بلد نیستم زیاد باشم، چند نفر باشم ، همه جا باشم. بجایش فکرم چند تیکه می‌شود. تیکه‌هایش جا می‌ماند این‌ور آن‌ور. بعد این می‌شود که شماره می‌گیرم یادم می‌رود حرف بزنم. یا از ایستگاه جا می‌مانم و پیاده نمی‌شوم یا حتی یادم می‌رود غذا بخورم. بعدترش این می‌شود که موقع خداحافظی هم گریه نمی‌کنم چون افکارم هنوز جا مانده‌اند ازم. بعد با یک بغض گنده برمی‌گردم خانه. توی بغل او یک دل سیر گریه می‌کنم . همه‌ی جا ماندگیهام بر می گردد سر جایش.

چهار سال پیش همچین روزهایی بود. یک‌هفته -ده روزی مانده بود به جام جهانی فوتبال. با لپ‌تاپم توی تخت اتاق ِ کوچکم در خوابگاه فرو رفته بودیم و من از گرمای هوا بی حال ، یک دستی اینترنت گردی می کردم. بعد با همان حال بی تفاوت بازیهای تیم ملی خودمان را چک می‌کردم  و با خودم تاریخ‌ها را بررسی می‌کردم که قبل و بعد ِ کدامش امتحان دارم. افکارم برای خودشان هِی رفتند و آمدند و چرخ زدند و چشمهایم چرخیدند روی صفحه‌ی مونیتور ، بعد بلند شدم نشستم، چشمهایم برق زدند. با خودم گفتم شاید این آخرین بار باشد. چه می‌دانی چهار سال آینده کجای این دنیایی. چهار سال بعدترش هم. چه می‌دانی چه بر سر تیم ملی‌ات می آید. چه می‌دانی آن سیبی که فرستادندش هوا چقدر چرخ باید بخورد تا سالهای آینده…حتی بگو چهار سال.

خلاصه‌اش این شد که برای بازی ِدوم من در ورزشگاه بودم. با صورت رنگ کرده و پر از امید و هیجان و جیغ و بی‌خوابی . بهترین سفر ِ تنهای عمرم.

امسال همان چهار سال آینده است. امسال همان چه می دانی‌هاست. با همه‌ی چه میدانی هایی که بار ِ خودم کردم ، هیچ فکرش را نمی‌کردم چهارسال بعدترش نشسته باشم درحیاط کوچک خانه‌ام و فکر کنم که نه تنها بر سر تیم ملی، بلکه بر سر کشورم هم چه آمد. فکر کنم بر سر آن همه امیدی که داشتم. یا بر عکسش حتی از آن حجم تنهایی آن روزها چیزی نمانده باشد و خوب که نگاه می‌کنم ببینم زندگی هِی زورش را بر سرمان هوار می‌کند، هِی از آن گوشه‌هایی که می‌شود سرک کشید برایش زبان درازی می‌کنیم.

خب آن موقع که ولو شده بودم در اتاقک خوابگاه و به خودم می قبولاندم که آینده را هیچ برایت تضمین نمیکنم هم فکر نمی‌کردم این همه تغییر را شاهد باشم.  هیچ فکر نمی‌کردم که چهار سال انقدر زیاد باشد، تا آن موقع چهار سال زیاد نبود. انقدر پر اتفاق نبود. انقدر زیر و رو کننده، عجیب. حساب که می‌کنم می‌بینم وزنش می چربد به خیلی از سالهای گذشته. که اصلن برای خودش وزنه‌اش خیلی سنگین است.

الان هم نشسته‌ام در آستانه‌ی یک ِ چه می‌دانی ِ دیگر .پایم را می‌کِشم روی سایه‌ی گل‌های حیاط، نقش ریز ریز ِ گل‌ها می افتد روی پایم ، مثل طرح حنا. همزمان برای خودم خط و نشان می‌کشم که چهار‌سال آینده هم همین‌قدر سنگین خواهد بود که این آخری. بعد باز از همان گوشه‌ای که باز بود، برای زندگی زبان درازی می‌کنم . کسی چه می‌داند، شاید دفعه‌ی آینده که یک‌هفته مانده بود به جام جهانی بیایم همین جا برایتان دست تکان بدهم در آستانه‌ی بعدی.