– خوب است که من مادر نشدم. مهربان و خوشحال نگاهم کرد و گفت پس خداحافظ. پیچ راهرو را که پیچید داد زدم خیلی مواظب باشیا و در را بستم و با صدای تق ِ در اشک روی گونه هایم لغزید.توی خانه به مادرم فکر کردم. چند بار اینگونه در را بسته و اشک روی گونه هایش لغزیده ؟ داداشکم اولین سفر تنهایش را میرود. عین مادرها حتی بدتر٬ مثل مادر بزرگها سفارشات لازم را می کردم. ته ذهنم می گفتم آخر آمستردام هم شهر بود تو میروی ؟ حالا نشستم خانه و به خودم بد و بیراه می گویم که بچه که نیست و تو هم مادر نیستی. یاد مادرم می افتم دوباره…
-چشمانم تار می شد و میخواندم. مدت زیادی به مانیتور که خیره می شوم می سوزد و تار می شود. محکم برهم میزنمشان و ادامه می دهم. با دست فشار می دهم چشمانم را. هر کدامشان یک جا را تار می بینند٬ روی هم همه صفحه تاریک و روشن می شود. ولی اعجاز کلام آقای قاسمی نمی گذارد خلاص شوم . تا آخرش را خواندم . مفاهیم و کلمات جوری می رقصند در کنار هم که متحیر می شوم گاهی از این همه فکری که همه اینها را نوشته. رضا قاسمی محصور می کند آدم را. هنوز چاه بابل را از همه اینها بیشتر دوست دارم . با اینکه هنوز چشمانم خسته اند و سوزان در فکر همه آن مفاهیمی ام که مانند آن شال نیم متری مرا بلعیده بود تا پایان داستان.
– می گوید منتظری همیشه برای چیزی. راست می گوید. منتظر آن نقطه ام ٬در هر کاری. آن نقطه ای که از آنجا به بعد باید چیزی شروع شود یا عوض شود و تا قبل از آن کرخ و سنگینم. گاهی هم بی وزن ٬ بی فکر ٬ بی حرکت. میگوید زندگیت را بکن. آن نقطه شروع٬ عطف ٬ هر چه که هست ٬ می آید روزی و تو تمام این مدت را تا قبل آن از دست داده ای برای ثانیه هایی که مثل الان می زنند و نه فاصله شان فرق می کند نه تعدادشان. همین شصت ثانیه اند در دقیقه. راست می گوید٬ زندگی میکنم برای همان اگری که گاهی می آید و میرود و نمی فهمم که آمده حتی . برای لحظه ای کوتاه شاید. مثل چیدن بی مثال دومینو ها. با تمام دقت و سعی و ابتکار. با بکار گرفتن اعصاب و فکر٬همه چیز صامت و ساکت. برای لحظه ای کوتاه هر چند دوست داشتنی که دومینو ها روی هم می غلطند و انگار خالی میشوی از هر چه از تمرکز و اعصاب گذاشته ای روی تک تکشان. آخرین دومینو که می افتد انگار باید چیزی دوباره شروع شود. معتاد شده ای به آن نقطه و این تسلسل بی فایده . راست می گوید. دومینو ها تمام ذهن من را می خورند و وقتی به دورهای بعدی میرسم خسته تر از آنم که ابتکار و هوشم را بکار گیرم. راست می گوید. نقطه همین جاست. در همین شهر و همین هوای دوست داشتنی و در همین ثانیه ها. نمی خواهم تمام عمرم را در انتظار نقطه ای باشم. راست می گوید.
8 دیدگاه
Comments feed for this article
آوریل 26, 2007 در 9:17 ب.ظ.
کوروش
من امروز برای چندمین بار این نوشتت رو خوندم. نمیدونم چرا دفعات قبل این حظی که این دفعه داشت رو نبرده بودم…شاید چون ایندفعه وقت داشتم که همراه خوندن فکر هم کنم…خیلی زیبا بود، فعلن پست جدید ننویس میخوام تا چند روز دیگه همین اینجا باشه که یاز بخونمش…پ.ن.: خانم ببخشیدا یه کمی دستوری شد، شما لطفا اول همه جمله ها یه «خواهش میکنم» از طرف بنده اضافه بفرمایین و بعد بخونید…
آوریل 26, 2007 در 4:59 ق.ظ.
وحید
نمی دونم چرا هر وقت دلتنگ چیزیم هر چی مطلب می خونم همه به اون مربوط می شه و یادآوری می کنه و … نه مشکل از جای دیگه س! این دل ناماندگار بی درمان شاید… بگذریم. جاش سبز. انشالا زودی ببینیش.
آوریل 26, 2007 در 2:38 ق.ظ.
Mehran
خانم شما به بازي آرزو ها دعوت شديد
آوریل 20, 2007 در 5:12 ق.ظ.
سينا
خيلی جالب بود من شايد ده بار جمله اول پاراگراف سوم را خوندم تا منظورت رو بفهمم چون داشتم از تعجب ميمردم…پیش خودم گفتم چی شد يه دفعه سياسی شد !!!…بعد تازه متوجه منظورت شدم ….منتظری رو به عنوان اسم خاص بهش نگاه کنی معنی جمله خيلی جالب ميشه!!!!
آوریل 17, 2007 در 1:47 ب.ظ.
شکیبا
واقعا خوب گفتی. آیا واقعا نقطه ای وجود داره که بشه اونو نقطه اوج, نقطه شروع یا نقطه پایان در نظر گرفت. هر لحظه ای خودش هم شروعه هم پایانه. شروع یک فکر, یک حس یا یک تجربه جدید و پایان تجربه ای کهنه
آوریل 17, 2007 در 1:13 ب.ظ.
ناشناس
VERY IMPRESSIVE
آوریل 15, 2007 در 9:13 ب.ظ.
Osmosis Jones
همونجور که خودتون گفتين همهچيز توی همين نقطهس. نقطه هم که طول وعرض نداره. شکلش هم هيچ وقت عوض نمیشه.
آوریل 15, 2007 در 4:50 ب.ظ.
مهران
لحظه همين هست زندگي همين خانه است براي همين ثانيه, بايد نفس كشيد بايد بود بايد زندگي كرد تا اون نقطه , تا سقوط آخرين دومينوִمي شه آقاي قاسمي رو به ما معرفي كنيد؟