نیستم دیگر. من آدم ِ یک دفعه رها شدن ، رها کردن برای همیشه نیستم. آدم ِ قطع کردن طنابهای بدون مقدمه. برای همین است که مرگ‌های یکدفعه‌ای روح و روانم را در هم می‌ریزد هرچند که دور باشد. برای همین است دوست دارم که آدمها با مقدمه بروند، کم‌کم،در آینده‌ای دور حتی.

نیستم آدمِ کندن و رفتن. یکدفعه، یکباره، به کل. باید انقدر بیایم و بروم که بپوسد خودش از ریشه. لوث شود، خسته شوم. آنقدر وصل کنم خودم را بی‌دلیل و با دلیل که کم‌کم فاصله‌ها معنی‌اش را پیدا کنند در ذهنم. که کم‌کم بدانم که نیستم، رفته‌ام.

باید اصلن میخم را بکوبم همیشه جای قبلی که برگردم گاهی برای آویزان کردن کُتی، چیزی، که بار دیگر برش دارم چیز دیگری آویزان کنم، . میخم را باید بکوبم بگویم این شرط رفتنم است. که برگردم هر بار به یک بهانه .

برای همین چیزهاست که میخ‌های کوبیده شده‌ام دارند زیاد می‌شوند. حالا این بار هم دارم میروم لابد ژاکت تابستانی‌ای چیزی بزنم سر یکیشان به بهانه‌ی برداشتن پالتویی برای زمستان ِدر راه ِقطب.